در طی تقريبا هشت ماهی كه در كيل زندگی ميكردم، تجربه های زيادی را بدست آوردم. روزها به ديدن شهر ميرفتم و با گوشه و كنارش آشنا ميشدم. از همه مهمتر اين بود كه دنيای دور و اطرافم با دنيايی كه در ايران داشتم زمين تا آسمان تفاوت داشت. آزادی را به تمام معنا مزه مزه ميكردم.برای اولين بار به سكس شاپ رفتم و به درونش كه برايم علامت سوالی بود نگاهی انداختم .مردانی كه سرگردان و شايد هم مشكوك در گوشه و كنارش بچشم ميخوردند و همه صورتهای كريح و عرق كرده و قرمزی داشتند. چشمانی كه با تعجب به من خيره شده بودند، و درهای بسته ايی كه از پشتشان صداهای مشكوك به گوش ميرسيد.
برای اولين بار با گروهی پانك آشنا شدم ، جوانهايی كه اكثرا از خانواده های مرفه جامعه بودند. بخاطر كمبود عشق و توجه مادر و پدرانشان اين زندگی عجيب را برگزيده بودند . صبحها بعد از ساعتها آرايش مو و صورت و آماده كردن لباسهای پاره و رنگی ، به خيابان ميامدند و به گدايی می پرداختند . از رهگذران تقاضای يك مارك ميكردند. بعد در ميدان شهر می نشستند و آبجو مينوشيدند ، سيگار ميكشيدند و عربده ميزدند . با رفتار اعتراض آميزشان شديدا مورد سرزنش مردم كوچه و خيابان بودند.
برای اولين بار با پسر هيپی آشنا شدم كه با دوست دخترش در يك اتاق با دو سگ و يك گربه زندگی ميكرد. برايم از سفرش به هند گفت و به اينكه زندگی بايد سراسر صلح و شادی باشد. رفتارش برايم غريب جلوه ميكرد. موهای بلند شانه نكرده اش، خانه بهم ريخته و كثيفش. اينهم شايد يك گونه اعتراض بود به جامعه ايی كه در آن بدنيا آمده بود.
برای اولين بار بهمراه همسايه ام به خانه يكی از دوستانش رفتيم . به اتاقی وارد شديم كه در گوشه اش قفسی پر از موش داشت . نه اين موشهای كوچك با مزه ، موشهای بزرگی كه معروف به پخش بيماريهای گوناگون هستند. قفس را باز كرد و اين موشهای تنفر انگيز همه جا ميلوليدند و من از ترس شكه شده بودم. ديدن اتاقك كثيف بهمراه ۱۵ موش ، ۳ سگ حالم را شديدا بد كرده بود.
برای اولين بار با دو نفر آشنا شدم كه برای امرار معاش موزيك ايرلندی مينواختند ، رهگذران به دورشان می ايستادند و ميرقصيدند. در اين سوی جهان انسانها چه آزاد بودند و چه خوش.
كيل پر بود از حوادث بزرگ و كوچك برای من، كه زندگی را در اين سوی جهان بتنهايی تجربه ميكردم.تنها عذاب ، غم تنهايی بود. دلتنگی ، بيكسي، نداشتن همصحبت. بعد از چندماه تشنه صحبت كردن با يك نفر همزبان بودم. فكر ميكردم چه حالی دارد گفتن سلام ، بوسيدن صورت يك هموطن ، حرف زدن به زبان مادري. با اينكه حوادث عجيب و غريب زيادی اتفاق افتاده بود احساس سردرگمی عجيبی داشتم. ناخودآگاه در خيابان اشك از چشمانم سرازير ميشد. بعد ها فهميدم كه اين مريضی دلتنگی بوده كه گريبان گيرم شده بود. در تمام مدت زندگيم در شهر كيل فقط با يك دختر ايرانی دانشجو آشنا شدم كه او هم بعد از چند هفته از كيل كوچ كرد و رفت. روزی بعد از تماس با برادرم تصميم به ترك كيل گرفتم . نميخواستم تنها باشم.دوباره كوله بارم را بستم و قصد سفر كردم